سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 جنوبی بودن

آن شب سرد و برفی

شنبه 88 آبان 16 ساعت 7:5 عصر

یک شب سرد از آذر سال 61  بود...

در بیمارستان ((کلینیک اصمهان)) بود که واسه اولین بار هوای دنیای جدید رو استشمام کردم...

 

اون بیرون برف سنگینی می بارید...

پدر بزرگ مادری ام می گفت: ((این برف نشانه ی خوبیه))

مامان تعریف می کنه که چادر سیاه مادر بزرگم ، یکدست سفید شده بود... به رنگ من که مثل برف سفید بودم!

 

اون روزها خانواده ی مادرم از آبادان به اصفهان کوچ کرده بودند...

واسه همین پدر بزرگ و مادر بزرگ مادری ام شده بودند ((بابا بزرگه اصفهانی)) و ((ننه اصفهانی))!

هر چند ، وقتی که زبان باز کرده بودم ، دیگر بابا بزرگه اصفهانی در میان ما نبود...

دیگر جنگ زده هم نبود.

ولی ما هنوز جنگ زده بودیم...

 

بابا تو پتروشیمی ((ایران - ژاپن)) کار می کرد .

واسه همین ما هم تو بندر ماهشهر زندگی می کردیم.

بابا بزرگه اصفهانی چون خیلی نگران دخترش بود ، ((دایی حسین)) رو شبونه روونه ی ماهشهر کرده بود تا ما رو ببره اصفهان

آخه مامانمو خیلی دوست داشت...

این شد که من تو اصفهان به دنیا اومدم.

 

اون روزها بابا بزرگه و ننه بزرگه و هر سه دایی هام تو اصفهان زندگی می کردند.

همینطور خاله و خانواده اش

((دایی محمد)) و ((دایی حسن)) و دایی حسین ، ننه بزرگه و بابا بزرگه تو یه ((بلوک)) ، با هم زندگی می کردند ؛ بلوک 6 ، طبقه ی سوم ((اردوگاه شهید محمودی))

فقط خاله ام با خانواده اش تو بلوک 1 ، طبقه ی اول ، خونه ی جدایی داشتند...

البته اوایل خونه ی اونها دو قسمت شده بود ؛ در یک قسمت اون یه خونواده ی دیگه زندگی می کردند.

آدم های خوب و فهمیده ای بودند...

پسر خاله هام صداشون می کردند: ((مامان آرمین اینها))!

 

 

بعد از این که به دنیا اومدم ، مدتی که گذشت و کمی از آب و گل در اومدم ، با مامان و ایمان برگشتیم ماهشهر ، پیش بابا

اون روزها وضعیت محل مسکونی ما تقریباً امن و امان بود...

اولش در (( شهرک کمپ آ )) در ((ناحیه صنعتی بندر ماهشهر )) زندگی می کردیم.

 

ناحیه صنعتی ماهشهر ، مجموعه ای از منازل مسکونی کارمندان و کارگران شرکت نفت بود که اکثر ساختمانهای آن یا ژاپنی بود ، یا انگلیسی و یا...

بیشتر خانه های کمپ آ هم ، ژاپنی بودند...

مثل خانه ی ما...

 

پشت مجموعه ی محل زندگی ما ، فرودکاه اضطراری هلیکوپتر بود که معمولاً اسرای عراقی رو اونجا پیاده می کردند.

دایی محمد که اون موقع نوجوان بود ، وقتی به خانه ی ما می اومد ، با صدای هلیکوپتر می دوید بیرون و اسرا رو نگاه می کرد...

گاهی می گفت عراقی ها شلوارهایشان را از ترس خیس می کردند و دائم به صدام بد و بیراه می گفتند!

در عوض مدام به امام خمینی رحمة الله علیه درود می فرستادند...

پناه دیگر عراقی ها به نام مبارک امیر المومنین علیه السلام بود...

و یاد آوری برادری شیعیان.

جنگ عجیبی بود...

 

توی ناحیه صنعتی ماهشهر ، شب ها خاموشی بود...

پنجره ها رو با پتو می پوشوندن و با شمع یا فانوس می نشستن تو خونه.

به خاطر هواپیما های عراقی...

چون مخارج جنگ عراق رو کشور های پولدار عرب می دادند ، و عراق رو آمریکا و تمام دنیا حمایت می کرد ، مهمات عراقی ها تمومی نداشت...

هر نوری که از بالا دیده می شد با ((راکت)) می زدن

و هر هدف کم ارزش یا حتی بی ارزشی رو...

 

البته خدا رو شکر تو کمپ آ و مناطق مسکونی اطراف اتفاق مهمی نیفتاد

فقط پتروشیمی های ایران - ژاپن ، ((شیمیایی رازی)) ، ((فارابی)) و ((ایران نیپون)) رو شب و روز می کوبیدند...

 

بابا تعربف می کنه که وقتی صدای آژیر قرمز از اداره ی ((ایمنی و آتش نشانی)) پخش می شد ، همه در چاه های ((ولو آتش نشانی یا چاه شیر فلکه ی آب)) پناه می گرفتیم...

همینطور هم در جوب (جوی) آب.

ولی می گفت ، هواپیمای عراقی رو معمولاً می دیدیم که چند دور بالای پتروشیمی ها دور می زد و بعد زیرش یکهو روشن می شد...

بعد آتش راکت رو دنبال می کردیم تا اینکه ببینیم کدوم واحد رو می زنه...

 

برای محافظت از پتروشیمی ها سایت موشکی در کار نبود...

واسه همین ضد هوایی انبوه آتش رو به سمت هواپیمای عراقی شلیک می کرد ، ولی خیلی به ندرت بهش آسیب می زد...

از دیدن این منظره ، روزی یکی از کارمندانی که پناه گرفته بود ، به کلی اختیارش را از دست داد...

در حالی که بر سر سرباز مأمور ضد هوایی داد می زد و هواپما را نشان می داد ، شروع به دویدن کرد.

مدام فریاد میزد : اوناهاش... مگه کوری؟! بزنش... بزنش...

تا اینکه بقیه گرفتندش و دوباره بردندش به جان پناه.

 

بابا تعریف می کنه که بعدها که رئیس ایمنی و آتش نشانی عوض شد ، دیگه صدای آژیر رو پخش نمی کردند!

چون معمولاً با هر بار پخش آژیر قرمز ، حدود یک ساعت کار تعطیل می شد ، اما همیشه حمله ی هوایی اتفاق نمی افتاد!

 

رئیس جدید به کار ، بیشتر از جون آدم ها علاقه نشون می داد!

بعضی آدم ها هنوز فکر می کنند در اثز تکامل یک تک سلولی به وجود اومدن و عاقبتی در کار نیست!

 

یکی از خاطرات بابا اینه که می گه یک روز واسه سر کشی به یکی از واحد ها رفته بودیم...

جلوی درب ساختمان واحد ، چند نفر از کارگر ها نشسته بودند و حرف می زدند...

 

تو اون گرما فقط ژاپنی ها لباس کار کامل رو می پوشیدند و سخت کار می کردند.

برعکس انگلیسی ها که پالایشگاه آبادان رو ساخته بودند ، ژاپنی ها خیلی مودب بودند و با نزاکت و مهربان...

 

بابا می گفت به همه ی کارگرها که اکثراً عرب بودند یکی یکی دست دادیم و رفتیم تو ساختمون...

یکهو شنیدیم که حمله ی هوایی شده و بلافاصله ی صدای انفجار گوشها رو کر کرد...

 

سقف ساختمان پیش ساخته ی ژاپنی ریخت رو سرمون ، اما چون سبک بود راحت از زیرش خارج شدیم.

چون این جور ساختمان ها معمولاً  اسکلت چوبی داشتند با سقف های کاذب از جنس ((آگوستیک))

 

بعد که خارج شدیم دیدیم که  اون بیرون  ، انفجار  گودال بزرگ و عمیقی ایجاد کرده بود...

درست همونجایی که کارگرها نشسته بودند...

دیگر در دنیا اثری از هیچکدام باقی نمانده بود جز خاکستری که دود شد و رفت به هوا...

روحشان شاد...

 

این دغدغه ی هر روز خانواده های شرکت نفتی بندر ماهشهر بود...

چه کسی می دانست  آن شب هم پدر به خانه بر می گردد یا نه...

مثل خیلی ها که صبح پدر داشتند ولی شب اثری از او باقی نمانده بود که بر سر مزارش گریه کنند...

((ادامه دارد))


نوشته شده توسط : ا.ع.ف

نظرات ديگران [ نظر]


خاطرات آبادان و ماهشهر

شنبه 88 آبان 9 ساعت 12:59 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم.

بسم الله الرحمن الرحیم ، هست کلید در گنج حکیم

 

مدت ها بود که دلم می خواست راجع به رازهای قلبی خودم بنویسم...

از آنچه که در زندگی روزمره برای هر فردی اتفاق می افتند...

و راجع به مصائبی که زندگی در جنوب به همراه دارد...

و راجع به شیرینی هایش...

راجع به خاطرات جنگ و سوت خمپاره ها...

 

و دل نگرانی هر روزه برای برگشتن پدر به خانه...

راجع به هواپماهای بعثی که بالای سرمان می پریدند...

و دلهره ی بعد از شلیک راکت ... که کجا را نشانه رفته...

لعنتی صاف می خورد به پتروشیمی ((ایران - ژاپن)).

درست همون جایی که بابام کار می کرد...

 

یادم اومد اون روزی رو که مرد همسایه روبرو ، زودتر اومد خونه

همینطور هم بقیه همکارایی که ایستگاه هفت پیاده می شدند...

اما بابا باهاشون نبود...

 

مرد همسایه یواشکی به مادرش که پیر بود و به سختی حرکت می کرد گفت:

واحد ((عظیم)) اینا رفت رو هوا...

 

می خواستم ازخوشحالی و نگرانی زمانی تعریف کنم که پدر غرق در خاک از اتوبوس شرکت پیاده شد...

و رد خون را دیدیم که لای موهای سیاه بابا خشک شده بود...

 

وقتی پدر از انفجار راکت در پتروشیمی تعریف می کرد همیشه نگران می شدی که فردا و فرداها چه خواهد شد...

 

می خواستم از آن روز بگویم که پدر به خانه برگشت و گفت جنگ تمام شد...

همان روز که مادر با اشتیاق به سمت رادیو رفت و با پدر ، گوش دادند...

 

و می خواستم به یاد بیاورم زمان اعلام اسامی آزادگان را که سراپا گوش می شدیم تا به دنبال اسم پسر همسایه بگردیم...

پسر همان همسایه سر کوچه...

و بگویم از نا امیدی ، بعد از اتمام اعلام...

 

و باز هم جنگ و صدای رادیو...

((شنونگان عزیز توجه فرمایید... شنوندگان عزیز توجه فرمایید ... رزمندگان اسلام بار دیگر حماسه آفریدند...))

و آژیرهای قرمز و زرد و سفید...

 

دوست دارم از شبهایی بگویم که می شنیدیم وانت گشت اعلام می کرد : ((ال کیو ...)) ... از لای پنجره نور میاد بیرون... زود بپوشونید...

 

چه روزهایی یادم اومد خدایا...

یاد شبی افتادم که ((عمو امرالله)) تو خونه چهارشنبه سوری رو برگزار کرد!

با جاروی عربی و سه تا بشقاب و زیر سیگاری!

 

و یاد روزهایی که اسرای عراقی را با هلیکوپتر به می آوردند پشت (( کمپ آ )) و می بردند...

آنها شنیده بودند که رژیم بعث با اسرا چه می کردند ، و از این می ترسیدند که مبادا اینجا هم چنین باشد...

این بود که شلوار بعضی هاشان خیس بود ، وقتی پیاده می شدند...

((الموت لصدام ... الموت لصدام! یا علی بن ابی طالب ... یا علی بن ابی طالب...

و پناه بردنشان به عکس امام خمینی رحمة الله علیه))

 

و همینطور یاد روزهای دورتر...

یادگاری از گذر ایام برای پدر و مادر...

یاد شب های آبادان...

 شب های حکومت نظامی...

شب به دنیا آمدن برادرم در بیمارستان آرین آبادان...

 

و شبی که سینما ((رکس)) آتش گرفت...

پدر و مادر می خواستند همان شب به سینما بروند...

 

خاطره ی دایی بزرگم که مدت ها مریض شد ، وقتی فهمید دوست چندین و چند ساله اش ساواکی بوده!

دایی بیچاره وقتی فهمید ، که دوستش به آمریکا فرار کرده بود...

الآن او صاحب یک هتل بزرگ در آمریکا شده...

در حالی که خانواده ی آنها در ایران پول زیادی نداشتند!

 

یاد روزهایی دورتر از آن هم به خاطرم آمد...

یاد روزهای بچگی بابای عزیزم...

 

بابا به یاد می آورد...

روزهایی که پدر بزرگ به پالایشگاه میرفت...

آن روزها شرکت نفت ، شرکت نفت بود...

حیف که دست انگلیسی ها بود...

 

و مادر به خاطرش رسید که پدر بزرگ در ((گارد شرکت نفت)) کار می کرد...

به او می گفتند ((گاردی))

او می توانست انگلیسی صحبت کند...

و هم بخواند و بنویسد...

اما فارسی را نه!

 

فقط در اواخر عمر که اندکی می توانست بنویسد و بخواند...

هنوز دستخط جد مادری ام را دارم...

از ابتدای صفحه تا پایان ، یک چیز نوشته...

((لا اله الا الله ، محمد رسول الله...))

(اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم)

مادرم نمی داند انگلیسی ها چه بر سر بابابزرگه آورده بودند که داغون شده بود...

 

بابا تعریف می کنه که بچه های آن روز (که امروز نوه دارند بعضی هاشان) ، از هم می پرسیدند:

از روی جوی (جوب) های بزرگ کنار پالایشگاه کی می تونه بپره؟

و همه جواب می دادند فقط شاه می تونه!

 

مادر تعریف می کنه از جنگ اول ایران و عراق...

همیشه و هر وقت جنگ میشه ، این آبادانه که اول قربونی می شه!

شب صدای جیر جیر شنی تانک ها همه را بیدار کرد...

دایی بزرگم از روی دیوار خونه بالا رفت...

و بعد بقیه رفتند روی پشت بوم...

اونجا همه ی همسایه ها هم بودند...

و برای سربازان دست تکون می دادند...

تانک های ارتشی و کامیون های نظامی...

قائله ای که زود تموم شد...

اما جنگ بعدی نه.

 

بیشتر وسایل خونمون رو عراقی ها دزدیدند...

رد پوتین های کثیفشون رو کف خونه مونده بود...

این را پدرم تعریف کرد...

این خاطره مال روزیست که یه سر رفته بود آبادان...

با هزار مکافات...

 

عموهام و دایی بزرگم هیج وقت آبادان رو ترک نکردند...

به رزمنده ها کمک می کردند...

دایی بزرگم وقتی بر می گشت خونه از شب تا صبح تو خواب حرف می زد...

((عظیم بپر تو آب... سیف الله بپر تو آب... خمپاره زدند... خمپاره زدند...))

بقیه هی بهش می گفتند: ((حسن خواب دیدی ... حسن خواب دیدی...))

 

بیچاره دایی حسن ، همه ی عمرش سختی کشید...

اما عمو سیف الله ایمانش قوی تر بود...

هم تو تظاهرات ، علیه شاه جنگید و با دایی حسن از دست مأمورا فرار کرد ؛

هم تو جنگ با هم بودند و چند بار تا نزدیک مرگ رفتند و برگشتند...

اما ماشاالله خم به ابروش نیاورد.

 

باز هم دوست دارم بنویسم... هر چند کسی نخونه...

اما اینا رو واسه بقیه می نویسم...

تا کوله بار خاطراتم رو سبک کنم...

 

فکر می کنم یه چیزایی هست که باید رو پشت بوم ها فریادشون بزنم...


نوشته شده توسط : ا.ع.ف

نظرات ديگران [ نظر]